Sunday, May 1, 2011

یتیم‌زاده

دیشب هوا غیرقابل وصف سرد بود. من لختِ مادرزاد، لای یک‌تا ملحفه‌ی مندرس، ته گهواره ونگ می‌زدم و دستی بی‌اراده گهواره را با آهنگی کسل کننده تاب می‌داد. دیگران از صدای جقاجق گهواره‌ی چوبیِ نخ‌نما و ونگ کودکی که آن روز متولد شده بود و گَردِ مرگ پاشیده بود به گرمای خانه‌اش در عذابِ خواب بودند. پدران، فرزندان و مادرانی که هیچ‌کدام به من، به جز به نفرین، فکر نمی‌کردند. مادر سرِ زا مرده بود.